loading...
Esfahan
حمیدرضا موسوی بازدید : 118 1392/01/11 نظرات (0)


جمعه‌ي ماه محرم در اصفهان چشم گشود.
زندگيش پر بود از شجاعت... تبعيد، فرار، انقلاب، كردستان و جنگ.
با تولد در گرماي شهريور شروع شد. پائيز و زمستان را جنگيد و در حال و هواي بهاري اسفند كوچ كرد.
رفت تا بهار را جاي ديگري جشن بگيرد.
بيشتر وقتها تكاليف مدرسه‌اش را در مسجد مي‌نوشت.
از مدرسه يك راست مي‌رفت مسجد.
تا اذان مشقهايش تمام شده بود. مسجد را آماده مي‌كرد براي نماز و خودش مكبّر مي‌شد.


جوان بود و امين. در سپاه اسلحه خانه را داده بودند به او.
مهربان بود و متواضع. وارد هر مجلسي مي‌شد اولين جاي خالي مي‌نشست. اعتقاد به اسلام ناب محمّدي (ص) پيامبر را الگويش كرده بود.
*
«كمربندها را محكم ببنديد. بند پوتين‌هايتان را محكم كنيد.
فشنگ اسلحه‌هايتان آماده باشد. تجهيزات را به بدنهايتان محكم ببنديد. خيلي قبراق، آماده‌ي عمليات باشيد.
برادران، جنگ بدون تلفات، زخمي، شهيد اصلاً معنا ندارد، در قاموس جنگ، سختي، خشني، تشنگي، يك واقعيت و جزو لاينفك جنگ است ...»
اينها حرفهاي حسين بود.
*
نامه را گذاشت در دست حسين.
- داشتم مي‌آمدم مادر يكي از شهدا اين را داد. حسين پاكت را گرفت و نشست كنار نخل.
تن بي‌سر عكس توجهش را جلب كرد. خيره شد، شناخت، عكس را بوسيد، منقلب شد.
گفت: مادر برابر اين مردم حرفي براي گفتن نداريم.
*
7 نفر بودند، حسين جلو مي‌رفت. 14 كيلومتر در تپه‌هاي رمل رفتند، محل را شناسايي كردند 14 كيلومتر بايد بر‌مي‌گشتند.
پوتينها توي شنها گير مي‌كرد. از پا افتادند همگي، خوابيدند روي شنها، چشمهايشان به كهكشان، آسمان نزديكِ نزديك.
گفت: فقط مائيم و خدا، تنهاي تنها. قبل از اينكه تيپ امام حسين را وارد خط كنيم بايد دعاي كميل بخوانيم، مصطفي، متوسل شو به بي‌بي، بخوان.
رداني‌پور و بچه‌هاي ديگر هم حال و هواي او را داشتند. خواند ... هق‌هق‌ها بلند شد. دستها و سرها رو به آسمان، كهكشان در اشكهاي صورتشان برق مي‌زد.
*
يك لشكر، از چه چيز مي‌تواند بيشتر روحيه بگيرد.
وقتي فرمانده‌اش، مكبّر نماز جماعتش مي‌شود.
*
او آن طرف سنگر جلسه داشت ما اين طرف مي‌گفتيم و مي‌خنديديم. حتي سرش را بالا نمي‌آورد ... تا چه رسد به اعتراض.
*
چرا بيكار ايستاده‌اي؟ نمي‌خواهي آرپي جي بزني؟
- چرا . كمكم رفته موشك بياره. منتظر اونم.
چند لحظه بعد حسين آمد با يك گوني موشك.
فرمانده‌ي لشكر بود!
*
سفره وسط سنگر پهن. قابلمه و بشقابها پر.
- مهمان نمي‌خواهيد؟ (چشمهايش براق، لبانش خندان)
- اين همه غذا منتظر كس ديگري هستيد؟
- نه حاجي، تعدادمان را به جاي 12 نفر گفتيم 21 نفر. (پيشانيش پر از خط، صورتش برافروخته)
- برپا، همه بيرون،
فرياد زد.
*
زمين پر از سنگريزه، آفتاب داغ، 12 نفر سينه‌خيز، بعد هم كلاغ پر.
از پا كه افتادند گفت: آزاد، خيلي سبك شديدها. آن همه گوشت و دنبه‌ي حرام عرق شد و ريخت پائين. با لقمه‌ي حرام كه نمي‌شود براي خدا جنگيد.
*
سنگر فرماندهي برايش زندان بود. چند گردان را با بي‌سيم هدايت مي‌كرد اما دلش توي خط بود. با بچه‌ها.
*
اوضاع بحراني بود، پيكي از قرارگاه نامه‌اي داد دست حسين.
گفت : فرمانده گردانها را جمع كنيد.
جمع شدند. حسين قرآن خواند اول، بعد نامه را برد بالا.
- از قرارگاه پيام رسيده كه عقب نشيني كنيم.
سكوت كرد.
- ما از سه چهار طرف با دشمن روبروييم اما اوضاع اينجا را بهتر مي‌دانيم.
اگر رها كنيم عمليات فتح المبين گره مي‌خورد. من مي‌مانم. كسي اگر مي‌خواهد برود ... بايد مثل امام حسين (ع) باشيم.
*
بعد از فتح المبين شروع كرد.
اول يه بحث اعتقادي:
- جنگ معامله با خداست، خدا خريدار، ما فروشنده، سند قرآن، بهاء بهشت.
بعد تذكرات :
1- توكل به خدا
2- تلقين به آرامش و شجاعت
3- آگاهي كلي از عمليات و منطقه
4- نظم و انضباط
5- صرفه‌جويي در مهمات
6- مقاومت
7- شناخت دشمن و برخورد قاطع با او
8- پياده كردن احكام اسلام
9- ياري خدا با اخلاص
10- همه كاره خداست.
سياستش در زندگي هم، همين 10 اصل بود.
*
هر جا آيه‌اي مي‌شنيد به فكر فرو مي‌رفت... نكند ميدان نبرد او را از مسائل دروني‌اش غافل كند.
چنين مواقعي به قرآن پناه مي‌برد يا به كساني كه روحاني‌تر بودند.
*
خرمشهر را محاصره كردند. حسين گفت: به بسيجي‌ها بگوئيد حالا وقت ايثار است. خرمشهر با خون ما آزاد مي‌شود.
*
براي آزادسازي خرمشهر كه مي‌رفت كنار جاده ديده بود چند نفر مشغول جمع‌آوري غنايم هستند، سرشان داد زده بود.
چند روز بعد در خرمشهر ديدشان. رفت طرفشان. آمدند چيزي بگويند كه بغلشان كرد.
چشمهايشان خيس شد و گفت: نمي‌دانيد مسئول بسيجي بودن چقدر سخت است. ما بايد در برابر خدا، شهدا، پدران و مادران شما حساب پس دهيم... شما هم جاي من بوديد همين كار را مي‌كرديد.
در خرمشهر كه مي‌رفت سرگردي عراقي ديد. اسير بود. كنارش ايستاد. عراقي ترسيد. حسين گفت به او بگوييد نترسيد تسليم كه شوند در امانند. آزادش كرد گفت برو به بقيه‌تان بگو اگر تسليم شوند در امانند. عراقي تعجب كرد. باورش نمي‌شد و دور شد. چند لحظه بعد يك دسته سرباز عراقي همراه يك سرگرد در حاليكه دستهايشان روي سرهايشان بود پيدا شدند.

نشست كنار يك نوجوان بسيجي.
- از كجا آمده‌اي؟
- از نائين
- چرا آمده‌اي جبهه، شغل بابات چيه؟
نوجوان زل زد به حسين. نشناخته بودش.
- به همان دليل كه تو آمده‌اي. به شغل بابام چيكار داري؟
- همين طوري پرسيدم. راستي مي‌خواي شهيد بشي؟
- اصلاً تو چكاره‌اي؟
حسين از كنارش بلند شد، نمي‌خواست شرمنده شود.
*
پانزده تا شهيد مانده بودند نزديك پل مارِد. اول شب غيبش زد. تنها سحر بود پيدايش شد سر تا پا گِلي.
مسير را چند بار بررسي كردم، مي‌شود آوردشان عقب.
اولين شهيد را كه آورديم عقب هوا هم داشت روشن مي‌شد.
*
«يادگار حاج حسين خرازي پسري است كه بعد از شهادت او به دنيا آمده است و نامش را آنچنان كه او وصيت كرده بود مهدي گذاشته‌اند. مهدي جان، پيش از آنكه تو آن همه بزرگ شوي كه اسلحه به دست بگيري و علم پدر شهيدت را برداري، نجف و كربلا آزاد شده است. اما مهدي‌جان، اين قرن قرني است كه حق در كره‌ي زمين به حاكميت خواهد رسيد. آينده در انتظار توست»
شهيد سيد مرتضي آويني
وقتي از اين كانال‌ها كه سنگر دشمن را به يكديگر پيوند مي‌داده است بگذري، به فرمانده خواهي رسيد، به علمدار، او را از آستين خالي دست راستش خواهي شناخت.
چه مي‌گويم، چهره ريزنقش و خنده‌هاي دلنشينش نشانه بهتريست. مواظب باش؛ آن همه متواضع است كه او را در ميان همراهانش گم مي‌كني.
اگر كسي او را نمي‌شناخت، هرگز باور نمي‌كرد كه با فرمانده‌ي لشكر مقدس امام حسين (ع) روبه‌روست. ما اهل دنيا از فرمانده‌هاي لشكر همان تصويري را داريم كه در فيلم‌هاي سينمائي ديده‌ايم. اما فرمانده‌هاي سپاه اسلام امروز همه‌ي آن معيارها را در هم ريخته‌اند. حاج حسين را ببين؛ او را از آستين خالي دست راستش بشناس.
جواني خوش رو، مهربان و صميمي، با اندامي نسبتاً لاغر و سخت متواضع.
شهيد سيد مرتضي آويني
در طلائيه مشغول ديده‌باني بود كه صداي مهيبي آمد. از سنگر آمد بيرون موج انفجار زمينش زد. ايستاد. انفجار ديگر...
اين بار كه مي‌خواست از زمين بلند شود يك دست نداشت.
*
با يك دستِ قطع شده كه آمد خانه مادرش بغلش كرد.
گفت: مگر اين طوري بشود تو را نگه داشت.
عصر گفت: مي‌خواهم سري به سپاه بزنم.
گفتند: پس زود برگرد. شب نيامد خانه. صبح زنگ زد من اهوازم، اينجا دكتر هست داروهايم را از ترمينال برايم بفرستيد.

با يك دست مي‌جنگيد، فرماندهي‌ مي‌كرد، با يك دست سينه مي‌زد. عزاداري مي‌كرد.

خبر شهادت يارانش، پشتش را مي‌شكست اما بروز نمي‌داد.
حسين پر پرواز كبوتران آسماني شده بود اما خودش در آرزوي پرواز مي‌سوخت.

نشسته بود قرآن بخواند. موشك كنار سنگر منفجر شد.
صداي وحشتناكي آمد. سنگر لرزيد حسين اما نلرزيد.
ادامه قرآنش را مي‌خواند.
*
بيست ساعت قبل رفتنش بود. سرش را گذاشته بود.
روي كتف بي‌دستش.
- من توي اين عمليات شهيد مي‌شوم.
- آن وقت اسم بچه‌ات را چي بگذارند؟
- مهدي
پدر شهيد را بغل كرد. پدر پيشاني حسين را بوسيد. حسين رفت طرف سنگر.
انفجار همه جا را با خاك يكسان كرد. تركش از پشت بدنش وارد شده بود و از جلو زده بود بيرون. قلبش ديگر تحمل ماندن نداشت. متلاشي شد.
پيرمرد دويد طرفش هنوز گرماي آغوشش را حس مي‌كرد.
چندلحظه قبل خودش ضربانهاي اين قلب را شنيده بود.
فرياد واي حسين كشته شد بچه ها بالا بود.
تابوت روي دستهايشان آنقدر سنگيني كرد كه شكست.
كفن بي‌تابوت حسين شوري برپا كرده بود.
*
دلم كه بي‌تاب مي‌شد سنگر به سنگر دنبالش مي‌گشتم.
قلبم را مي‌گذاشتم روي قلبش آرام مي‌شدم.
براي پسرم تعريف كرده‌ام.
مي‌رود گلستان شهدا قلبش را مي‌گذارد روي قبر حسين، آرام مي‌شود.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 991
  • کل نظرات : 96
  • افراد آنلاین : 12
  • تعداد اعضا : 1401
  • آی پی امروز : 93
  • آی پی دیروز : 99
  • بازدید امروز : 202
  • باردید دیروز : 159
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 3,017
  • بازدید ماه : 3,672
  • بازدید سال : 18,396
  • بازدید کلی : 779,546
  • کدهای اختصاصی